مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛نه آنچنان که «کسی می خواست»،که من کسی نداشتم،کَس ام خدا بود،کَسِ بی کَسان.او بود که مرا ساخت،آنچنانکه خودش خواست؛نه از من پرسید و نه از آن«منِ دیگر»م.من یک گِلِ بی صاحب بودم.مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب،تنها رهایم کرد.«مرا به خودم واگذاشت».عاقّ آسمان!
وقتی داشتند مرا می آفریدند،می سرشتند،کسی آن گوشه،خدا خدا نمی کرد.وقتی داشتم روح می پذیرفتم،شکل می گرفتم،قد می کشیدم،چشم هایم رنگ می خورد،چهره ام طرح می شد،بینی ام نجابت می گرفت،فرشتهء ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای،با نوک انگشتان کوچک سِحر آفرین اش،آن را صاف و صوف نمی کرد.وقتی می خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند،آشنائی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانهء دل های خوب،بهترین را برگزیند.وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند،هیچ کس،پریشان و ماتهب دست به کار نشد،تا از نُزهتگه ارواح فرشتگان،قدّیسان،شاعران،عارفان و الهه های زیبائی روح و خدایان هنر و احساس و ایمان،نازترین و نازنین ترین را انتخاب کند.
این فرشته ها که احساس ندارند،شعور ندارند،این حرف ها سرشان نمیشود،«فرشته،عشق نداند که چیست؟» این ها یک مشت عمله اند،یک عدّه کارمندان جزء یا کلّ دولتند،کنتراتی کار می کنند،تقلّبی کار می کنند.سرعمله شان شیطان است.درست است که ظاهراً مطیع و مُنقاد خداوندِ خدایند و برای او کار می کنند،امّا پنهانی دست همه شان در دست شیطان است؛همه در بیعت اویند؛عُرضه اش را نداشتند که مثل او «عصیان» کنند،وگرنه می کردند؛و پنهانی می کنند.
بهترینِ فرشته ها همین شیطان بود!مرد و مردانه ایستاد و گفت:«نه،سجده نمی کنم،تو را سجده می کنم،امّا این آدمک های کثیفی را که از «گِل متعفّن» ساخته ای،این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانی اش،خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبّت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند،برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم،گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد،و چشم اش را بر آسمان و بر تو می بندد،سجده نمی کنم!
این چرند بد چشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم؟کسی را که به خاطر تو،برای نشان دادن ایمان و اخلاص اش به تو،یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟او را که به خاطر خوشگلی خواهرش،حرف تو را زیر پا می گذارد،پدرش را لجن مال می کند؟برادرش را می کشد...؟
ادامه دارد...